پاییز سردی بود. سگهای دامنه کولکچال غذا نداشتن و دورمون پرسه میزدن. بالای دستشویی های پناهگاه چهار ایستاده بودیم تا بچه ها بیان راه بیوفتیم سمت پایین. دو ساعت مونده بود به غروب.
داشت پرتقال پوست میکند و میداد به سگها. سگها نمیخوردن. شاید چون ازش میترسیدن.
اعصابش خرد شده بود.
- اَه . اینا هم که پرتقال نمیخورن، برم بدم به بقیه حیوونا بخورن

یهو برگشت سمت من. : دکتر پرتقال میخوری؟! 
من :|
پرتقالها :#
سگها (|)
بقیه حیوونا ://
مهدی وکیل (فمنیست نیمه کروکدیل) کنار من ایستاده بود. میدونست پرتقالها بعد از من، به خودش تعارف میشه. در یک ثانیه چرخید و بسمت افق رفت. اونجا لبهٔ افق بود. مهدی بخاطر اینکه به جمع من و بقیه حیوونا» نپیونده، خودشو از ارتفاع ۲۶۵۵ متری پرت کرد.
شیش ماهه مهدی وکیل رو ندیدم. دلم براش تنگ شده. میگن شیش ماهه حرف نزده. آخرین بار در مرزهای خراسان جنوبی و افغانستان دیده شده.
غروب تلخی بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها